شراب زندگی



دوست داشتن دل آدمو روشن میکنه، میرسی به سالهایی که دیگه دوست داشتن هیجان عاشقی توش نیس، دیگه طرف مقابلت برات معما نیس، خیلی چیزا برات عادی و معمولی میشه، 

معمولان رفت زیر آب.

مرگ به سادگی چیزی که بیان میشه نیست نه نیست، مردن با سیل، مردن با مار، مردن با ترس، مردن با خفگی، 

مرگ وحشت رو به تموم سلولهات می چشونه، 

اما در آغوشت می گیره که اونقدر بفشاردت تا عصاره شی.

. حالم از خاشقچی و همه اخبار مربوط بهش به هم می خوره، حالم از مردم فریبی بهم می خوره.

کاش میشد آدم بدای مردم فریب به سزا برسن. اما دنیا عاشقشونه، زندگیاشون انگاری بهترتره. 

کاش هیچوقت جز به خودم به هیچکس ظلم نکنم. 

دوست داشتن دلو روشن میکنه، وقتی پنجاه سالت باشه و عاشق شی، قدرتشو نداری رازدار خودت باشی. 

همیشه باید جوونهای درونت رو زنده نگه داری که بتونن عاشقت کنن. 

دنیا وادارت می کنه با همه لذتی که از عشق بردی همشو بالا بیاری. 

عشق به یک انسان 

انسان همزمان با همه بی شعوری هاش، با شعوری های دلفریبی داره. 

پنجاه ساله شی می فهمی. 

مردی که تا پنجاه سالگی نفهمه عشق چیه، بعدش دیگه اصلا نمیتونه بفهمه. 

میتونه بفهمه، مخش پیر شده، قلبش پیرتر. 

برای خیلی ها فرقی نداره که تو روبروشونی یا یکی دیگه، اونا برده ی خواسته هاشونن نه اهل شناختن تو.

همین که ازارت ندن کافیه. 

چند بار میشه دوست داشتن نامردی رو تف کرد. باز دهنت پر از بزاقِ توجه میشه. 

توجه به مردکی که رهاش کردی

پنجاه که بشی رها کردن رو خوب بلد میشی

ممکنه اسنعدادشو نداشته باشی حتی

اما اونیکه براش یه آدم معمولی هستی و با هیچکس فرق نداری چرا برات خاص باشه وقتی خوذش نمیخواد بهش اویزون باشی. 

خیلیا دوس دارن توجه بخورن اما توجه نکنن بهت. 

خیلیا تشنه ی توجه هستن، بی تفاوت باشن و توجه ببینن. 

من عاشق نهال هستم. شاید اگر هم دوستم نمیداشت عاشقش می بودم. شیرینه، خیلی شیرین. انقده که می بوسمش لبام موچ میشه. خیلی خوشه مزه ش. لبخندش دلبره. عاشق علی کوچولو هم هستم. بهترینه منه. 

بعد از مرگ دلم برای خیلیا تنگ میشه، اما ترجیحم اینه فراموشم کنن، که اذیت نشن اگر نباشم .

دلم برای هوارتا آدم تنگ میشه. خیلی زیادن. شاید بتونم یواشکی و نامحسوس همیشه باشم کنار همشون، و همیشه ازشون باخبر باشم. نمیخوام دل بکنم از همه اونایی که عزیزم هستن. 

 


همه چی همینجوریش خوبه، دارم به درخت تبدیل میشم، درختی که سرنوشتش، تبره. تو قبیله ی ما اینجوریاس که هر کسی سر جای خودش قرار گرفته اما بعضیا هیچ رقمه به جایگاهشون راضی نیستن، نه که موقعیتشون بد باشه، هر کجا باشن ناراضی ان. 

یکیشون منم. اینجا که هستم با اینکه چندتا کلبه و کلبه نشیناش برای خودمه، اما هیچوقتِ خدا راضی نیستم. هر جایی که نباشم، همونجا برام بهترین بنظر میاد.

یکی از ساحره های قبیله، بهم گفت، اگه نمیتونی بی منت کمک کنی به اهالی قبیله، بهتره کمک نکنی اصلا. گفت کارارو برای دل خوذت انجام بده، بی توقع. اما من پیرزن حریصی ام، برای رسیدن به جواب مورد نظرم محبت میکنم. وقتی دخترم خواست بره شهر، با خشم زغال ریختم پشت سرش که تنبیه بشه، و مزد ترک کردنمو بگیره اون حق نداشت زحمتای منو ندید بگیره، ازش متنفر شدم. کوچکترین کاری که در قبال دیگری انجام میدم برای پاداشیه که مدنظرمه. و الا کینه ی اونها رو به دل می گیرم. 

یکی از ساحره ها برام یه قبر مخصوص ساخته. میگه تو خیلی زود خواهی مرد. کاری نداری تو قبیله. میگه تا فرصت داری دل بکن از متعلاقتت. متعلقاتت.

خیلی سخته یهو وسایلم بی صاحاب بشن. 

چرا آدما نمیترسن از خوابیدن

اگه بخوابن و هرگز بیدار نشن چی؟ 

دوس دارم به اتفاقای بعد از مرگم فکر کنم. و تصویرسازیشون کنم. 

خواب بوی مرگ داره. مرگ دور و برمو گرفته. 

.

.

.

 


بهش نگفتم آزردی منو، گفتم، آزرده شدم، راستش دلم نیومد خوبیاشو ندیده بگیرم، و هم در مقامی نیستم که معترض باشم، بهرحال ایشون رئیس من هستن.

وقتی به دیدنش رفتم، خیلی سال از ندیدنامون می گذشت. پیر شده بود. اما هنوز چاق بود، ابروهاش کم پشت و کمرنگ شده بود، و کلی از موهاش سفید و رنگ پریده، 

پر از ناامیدی بود انگار اما نگاهش هنوز رگه هایی از زندگی درش بود. داشتم به تغییرات چهره ش نگاه می کردم که یهو خندید. خنده م گرفت. گفت بی خیال دخترجان. 

شروع کرد با صدای قشنگش به حافظ خوانی. و من یاد خاطره چند سال قبلم افتادم اولین باری که دیده بودمش. تو قبیله پیچیده بود که دختر زیباییه، و خیلی مهربون. مشتاق شده بودم ببینمش، رفتم کلبه ی اونها، ته جنگل بود. خوذش درو برام وا کرد. تصورم بود با زیبایی خارق العاده ای روبرو میشم. اما گویا مردم قبیله م تعریفشون از زیبایی کاملا با تعاریف هنرشناسی مغایرت داشت. دختری با قدی کوتاه و سری بزرگ، چشمهای درشت و کج و معوجی داشت که به رنگ زیتون بود. بینی بزرگ و لبهایی نامتناسب.عینک ته استکانی هم به صورتش. نفهمیدم چیه این چهره زیباست. موهای پرپشت و فرفری . پوست روشن و رنگ چشماش، شاید اهالی قبیله رو به غلط انداخته بود. بهش گفتم تانیا چرا همه میگن تو خوشگلی؟ خندید، غش غش خندید و گفت همه رو جادو کردم. گفتم فایده ش چیه؟ تو که تنها زندگی می کنی. گفت، مگه هر کی خوشگله باید حتما ازدواج کنه؟ گفتم خب اره دیگه، گفت ما خوشگلا زن هر کسی نمیشیم و دوباره خندید. 

حالا همون زن، اما پیر و نازیبا روبروی من نشسته بود. دوسش داشتم، با همه نفرتی که از سالها پیش تا الان درونم رشد کرده بود.

باور داشتم تا زنده س هیچ دختری تو قبیله ازدواج نمیکنه. برای همین دخترای زرنگ و باهوش از قبیله رفته بودن. 

تانیا باهمه مهربونی بی نهایتی که داشت، همه دخترای قبیله رو جادو کرده بود. 

و من هم حتی بعد از اینهمه سال.

.


خانواده ای هستن تو قبیله ی من، دو تا پسر دارن، وقتی بچه بودم عاشق پسر اولیه بودم، یه عشق بچگانه، فقط چون پسره قدش بلند بود و خرخره ش وقت حرف زدن حرکت می کرد، برام جذاب بود. دوس داشتم عروسشون شم اما دختر زیبایی تو قبیله بود که تونست دل پسره رو ببره. چن وقت قبل مادر خانواده اومد سراغم و سر یه هفته نشد که شدم عروسشون، عروس اولیه رفته بود سراغ زندگی دیگه ای. فکرشو بکن چل ساله شدم عروسِ یه عشقِ کذایی، همزمان برادرشوهرم که سی سالشه هم نامزد کرد هفته قبل جفتمون عقد کردیم یعنی چارتایی همزمان. وقتی پدر شوهرم و زنش داشتن حرف میزدن شنیدم که شرط رضایتش اینه بچه دار نشیم، من که چل هستم مطمئنن مادرشو نیستم، اما از عروس دومیه امضا گرفتن مادر نشه. اما برادرشوهرم نمیدونه، از دیشب تا حالا دنبال فرصتم، بهش بگم. شوهرم گفت بهتره دخالت نکنی، با بابام درنیفتی بهتره. گفتم نامردیه همه بدونیم، اون فقط ندونه. رفتم با پدرشوهرم صحبت کردم گفت، چرا من داماد بودم اجازه نداشتم پدر شم؟ گفتم پس پسرات چی ان؟ گفت برای زنم هستن. گفتم چرا فقط پسر دومیت ندونه چی به چیه؟ حالا که همه میدونیم به او هم بگیم دیگه. 

مادرشوهرم کلی لباس دخترونه برای من و جاریم دوخته، دامن کوتاه چین پلیسه مشکی با بلوز دکمه دار آستین توری. همشم میگه تن کنید عکس بگیرید، شدم عین دختربچه ها. هیچ رقمه هم کوتاه نمیاد. میگمش مادرشوهرجان شما که دختر دوس داری با شوهرت صحبت کن از شرطش بگذره.

نگاه عاقل اندر عروسی بمن انداخت و گفت بجای اصلاح پدرشوهرمادرشوهرت برو زودتر لباستو عوض کن بیا ببینمت.


اوضاع بین افراد قبیله وقتی ارومه، معلومه درون خیلیا حسابی شلوغه.

پیرزنهای قبیله تعدادشون خیلی زیاده، بیشتر جوونها کوچ کردن شهر

مردهای قوی و نیرومند هم از قبیله دور شدن

موندیم ما زنها و بچه ها و مردهای علیل و هزارتا پیرزن ترسو و ایرادگیر

فکرشو بکن بجای یه فراستی صدتا فراستی یه شهر جمع شن.

زنهای زرنگ و زبل هم رفتن از قبیله

​​​​​بیشترش ما بی عرضه ها موندیم


در قبیله ی عجیبی زندگی می کنم 

چه خودم تنها 

یا دو نفر ی

یا هر چند تن که تصورش را می کنی

قرار است توفان بیاید و همه سیاهی های سرزمینم را بشورد با خودش ببرد

شایدم همه خوشبختها را ببرد و یک مشت بدبخت را جا بگذارد

ازش بعید نیس

قبیله ام را می گویم . خیلی زود


خیابانهای مشهد.

ماشین دوو

پنجره نیمه باز

قطره باران روی لب

خنکای زندگی

طراوت مرگ

یا برعکس.

ترافیک از پس ترافیک.

طعم خوش شیرینی گردویی جست و خیزکنان، بین دندانها.

درختان کاج، سرو، شمشاد، چنارهای جوان، 

آسمانخراشی زشت پیش رو

سبقت و سبقت

چراغ قرمز

هیولای صادرات سمت چپ

مجسمه پسرکی روی تاب

و بنفشه ها

امان از رنگهای سکرآورشان

 


چمه؟ حوصمله م کوش؟ چه خستمه؟ بالا آوردم واقعیتای صعب العبورو. همینه زندگی، کج و معوج و دیوانه. 

بچه که ندارم اما اگه ش داشتم، از همون اول بهش می فهموندم دنیا هیچ پخی نیس، اندازه آب دماغ بز هم ارزش نداره، پر از پلشتیه. اصلا هم از مدینه فاضله و پارادایز و این چیا براش افسانه سرایی نمیکردم. دنیا غمکده س، رنجستانه،،محنت اباده، پر از زباله و ظلمت و چرت 

حیف بچه م نیس به این عجوز دل ببنده؟ حیفه. 

حیف من هم بودش. 

خدایا بی ادبی نشه حساب اینا که میگم، خیلی نفرت انگیزه، ولی خب، تو چیایی میدونی که من ازش سر در نمیارم.

 


آب می برد با خود مرا، شاید به دریا افکند.

شاید به دریا

​​​​​می روم

ناگهانی می خوام برم سفر 

منه ترسو راهی شدم 

اول صبح

همراه سیل میرم مشرق

طفلکی انسان

چه آسیب پذیر و بی نوا و زبون درازه

میگم ما که میگیم مرگ بر . چرا پس محکم نیستیم. یعنی خدا و ابابیلش باید بیان با عموسام بجنگن؟

لابد


بعد از ظهر یه تابستون داغ

وقتی آروم نشستی کنار  یک «او»

سعی می کنه به چشمات نگاه نکنه

حرف و حرف و حرف

آبشاری از واژه های رازآلود

مخزنی از کلمات نگفتنی

برات میگه عطر نگاهِ دارچینی ت مستی میاره

تو لبخند می زنی و به زاغچه ی بازیگوش نگاه می کنی

می خواد دستاتو بگیره که ببوسیش

که عاشق باشی

فقط می خواد اما نمی رسه قدش به سرانگشتات

و نمی رسه لبهات به گونه ش

.

حالا نگاری تازه جای تو رو گرفته

جایی که نتونستی تصاحبش کنی

حالا الهه ی دیگه ای داره پرستش میشه

و تو صنمی مردودی

مهم نیس دارچین چشمات چه عطر سکرآوری دارن، 

مهم اینه تا چند فرسخی کسی حواسش نیست

نمازی که تو مُهرِ مِهرانگیزش بودی

در عبادتگاهِ دیگه ای اقامه میشه.

 

این یعنی تمام عاشقانه ی شاعرانه ی من

 


 

از باب الرضا وارد شده بودیم،

زنی از سمت راست من تند تند حرکت کرد سه چهار متری با هم فاصله داشتیم، از راه رفتنش معلوم بود سنش زیاده. چادر گلداری سرش بود که زمینه ش مشکی بود و گلهاش سفید. دو خانم با سرعت بهش نزدیک شدن، یکی قدکوتاه و یکی بلندتر. خانم بلندتر دستکش های مشکی به دست داشت. با تحکم به زن اولی گفت مامان مامان بیا این ماسکو بزن. و ماسک نویی رو به طرف زن اولی گرفت. زن به حالت قهر سرش رو برگردوند و نگرفت. زن دستکش به دست عصبی شده بود: دفعه اخرم بود آوردمت.

زن اولی گفت دفعه اخرم بود باهات میام. 

زن دستکش بدست با تنش و اعتراض حرف میزد، همه حرفهاش برای من مفهوم نبود. جمله دیگه ای که شنیدم: حالا می فهمم حق با نازنین بوده، این جمله چند بار تکرار شد. جوابهای زن اولی نامفهوم و بسیار اهسته بود. بالاخره زن دستکش بدست و همراهش از این زن فاصله گرفتند و همچنان در حال بیان جملات معترضه بودند. به فرشها رسیدیم و راهمون از هم سوا شد. 

 

 

یک انسان در طی تمام عمرش در حال حل تعتش با خودشه.

تا جوونه از پس تعتش تقریبا بر میاد. یا حداقل میتونه خودش رو کنترل کنه و اروم بنظر بیاد. 

اما وقتی پیر میشیم با خودمون کلی مشکل پیدا میکنیم که دیگه غیرقابل حل هم هستن. حالشو نداریم به حلش فکر کنیم. 

مادرای مسن خسته ن. در تعارضن با شرایط.

و 

نه خودشون میتونن درک کنن شرایط جدیدشون رو و نه ما فرصت میذاریم. 

عده ایمون البته. 

خیلی از دخترها با مادرهاشون در تعارضن. 

ماجرای این زنها منو یادخودم و مادرجان انداخت. دلم به درد اومد. تلخیِ زهرآلودی کامم رو بدمزه و گس کرد. 

چه رفتار من و امثال من زشته

گاهی مقصر هم نیستیم مادرها طبق عادتهای دیرینه ما رو به بازی های تکراری روانی میندازن. 

تازگیا کمی ساکت تر شدم در برابر مادرجان. اما همچنان درد می کشم از انبوه تعتمون. 

.


​​​​برای خیلی از افراد میتونه غیرقابل درک باشه، مسأله ای که باهاش روبرو هستم. 

فراموشکاری باعث میشه هر روز برام تازه باشه، با اینکه خاطرات میان سراغم اما انگار درس عبرت نمیگیرم. یاد نمی گیرم. مهارتشو بدست نمیارم. وقتی برای پنجاه سال بخاطر باورهایی غلط در محاصره ی ترس باشی خب معلومه که اوضاعت همینه.

شایدم برای همه همینه. و من از بقیه بی خبرم طبق معمول 

اووووف، 

ساده ش اینه: وقتی برای سالیان سال از خودم فرار کردم. از خودم ترسیدم. از خودم دوری کردم. مسلمه روبه رو شدن با واقعیت، و تماشای خودم برام سخته. 

از پذیرفته نشدن وحشت دارم.

وحشت دارممـممـممـمـممـممـمــمم.

از رد شدن می ترسم.

از طرد شدن هم.

.

و از فردا میترسم. نگرانممممممممممم

دوس داشتم میشد راهی سرعتی پیدا کنم، این اشباح ترس ناپدید شن.

.

 


دنبال یه راهی ام، حکم عوض شه. در اوج بیچارگی و بی پناهی. در اوج ناتوانی. اتفاقهایی رخ میدن که دیگه خسته ام از جنگیدن باهاشون و رفع و دفعشون. ماه قبل یه مرد سی ساله می خواست باهم زندگی کنیم حالا یه مرد شصت ساله. زندگی مشترک حکم اعدامه، اعدامِ رهایی ها و تولدِ زنده بودن و در حصار زندگی ادامه دادن. 

حاکم بزرگه و حکمش. 

موضوع ازدواج نیست، موضوع اصلی خواستگاری های سترونه.

پنجاه سال بمونی تو مرحله خواستگاری؟ بچه م نه نوه م الان بایس پنج ساله می بود. 

دلم مُرده از شدت اندوهِ درهای بسته ی زندگی. 

هیچ راهی به فکرم نمیرسه که بتونم از پیش آمده ها فاصله بگیرم یا دور شم.

تحمل پذیرش هم سخته.

پذیرش ِ شرایط منظورمه.

پذیرش واقعیتهای موجود.

هیچ راهی ندارم هنوز، که رنجهای تکراری رو متحمل نشم. 

اعدام از پس اعدام.

کاش با اولین دار کشته میشدم.

 


​​گاوها هم ممکنه شیر بدن، هم زمینو شخم بزنن، هم بشه از چرمشون برا کیف و کفش استفاده کرد، با اینحال ممکن هم هس، خشمگین شن، گاب شن. شاخ بزنن، تاپاله بندازن، بو بد بدن. 

گاون دیگه مث هر موجود دیگه ای بخشهای خوشایند و بدایند دارن

عشق من گابه بیشتر، مخصوصا این دوره

قبلا گاوتر بود مفیدتر بود

الان هی چپ و راست از اسلام بد میگه. 

امروز می گفت سجده برای چشم ضرر داره. نمیدونم هنوز. 

هنوز نمیدونم چرا همچنان دارمش، و چرا ترکش نمی کنم. 

گاب دیوونه رو.

 


الان که سنی ازم گذشته، اما قبل از این هم خیلی اهمیت نمیدادم طرف مقابلم چقدر ممکنه نفهم باشه، وقتی احساسی در قلبم هست، خودمو موظف میدونم بگم، البته فقط احساساتی که می خوان گفته بشن. و الا کلی احساسات نگفتنی دارم . که همون بهتر هرگز دیده و شنیده نشن. 

رفتم دیدنش، بهش گفتم که یادش بخیر چقده دوستت داشتم، به شکل تهوع آوری خودش رو درّ گرانبهایی میدونه که من یک ذره ی ناچیزم برای دوست داشتنش 

عجب تشبیه اغراق آمیزی. از صنایع ادبی همین یادم مونده انگار 

بحث این حرفا نیس، من یه دو قطبیه متناقضم که عینهو نصف النهار مبدأ، وسط یک گوی دراز کشیدم، عقایدمو رها نمیکنم و اون وقت عاشق ترسا هم هستم. رو کم کنی دارم، با شیخ صنعان 

امروز چقدر غزلیات سنایی خوندم. ایش 

در برابر حافظ هیچه . 

مثلا کارشناس متخصص شاعرشناس بودم 

تا از اشعار دیگر شعرا نخونیم، اوج قدرت حافظ رو درک نمی کنیم. 

یا نظامی رو شایدم عطار یا سعدی یا ملای رومی 

آخر شبی هم یه شعر کوچولو از فریدون مشیری خوندم،، کمی هم همونو با صدای اسمونی همایون شجریان شنیدم 

.

خوبه که امشب اصلا عاشق نیستم 

همونجور که بی عشق آدم یه ابله تمام عیاره، آدم عاشق هم یه ابله تمام عیاره. 

.

 


بارونو دوست دارم هنوز

 

بدون چتر و سرپناه

وقتی که حرفای دلم

جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم

من و تو تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای من و خیابون

شونه به شونه میرفتیم

من و تو تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز

تو خلوت پیاده روپرسه پاییزی ما

مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز

عزیز هم پرسه ی من

بیا دوباره، پا به پام

تو کوچه ها قدم بزن

 


یه سریال دیدم، خارجی اسمشم یادم نیس، لیتل بیگ، بیگ لیتل نمیدونم. ماجرای قتل یه مرد بود. که بالای چل سال داشت و رابطه ی در ظاهر فراعشقولانه ای با زنش داشت. یکی از دیالوگای فیلم این بود:عشق و هیجان زدگی بالای چل سال دیگه خوشایند نیست. 

نیست. دیگه

که چی اینو گفتم که هیچی. دیروز بعد از ظهر عاشق شدم چند ساعتی. بارون هم می اومد. تو ماشین، سیاوش می خوند درباره بارون. همون خواننده ی پیر. قبلا چقدر ازش متنفر بودم

عاشق که بودم، خیلی ترانه ش چسبید باحال بود بارون هم قشنگتر از همیشه بود بی اختیار اشک می ریختم. 

 

قطرات درشت باران

نه اشتباه گفتم

قطرات درشت اشک بر گونه ام می غلطید 

عاشق اینم که اشک از وسط چشمم بیفته بیرون، حس خیلی خوبی بهم میده 

صبح دیدم کنج چشام شوره زده، چه با نمکن اشکام 

علی کوچولو می گفت می خوام شوره چشماتو ببینم 

چه خوب شد امروز عاشق نبودم 

حوصله نداشتم غمگین باشم و دلتنگ. امروز با علی کوچولو رفتم کمی خرید کردم، که سوغات داشته باشم برای دور و بریام. 

بعدشم یه اهنگ عاشقانه اتفاقی تو ضبط شده های گوشیم بود ده بار گوش دادمش. و پاسور بازی کردم. که فکرای زائدو بشوره ببره. 

 


میشه یکیو دوس داشت اما هرگز ارتباط صمیمانه تری رو باهاش نخواست. 

میشه محترمانه رفتار کرد، اما هرگز تنش رو نخواست. 

برای ادمای زیادی تنشون خیلی مهمه که پذیرفته بشه.

خیلیا عشقو دوس داشتنو با همتنی یکی میدونن 

راستش وقتی یه زن شوهرشو دوس نداشته باشه، همتنی هاش هم نهایت ه

خیلی از زنها و مردها با کلی نفرت، جفت هم زندگی می کنن حالیشون نیس در حال جفاکاری و دروغن بچه هاشون هم گند بار میان و گند میزنن به کل جامعه

خیلی از زنها و مردها غیرمحترمانه باهم رفتار میکنن و دائم پر حال تحقیر همدیگه ن اینها هم بچه گند بوجود میارن. میندازن به جون جامعه

بعضیا تا وقتی طرف مقابلو دوس دارن که برای خودشون باشه، مال باشه مالشون باشه. 

براشونم مهم نیس،،، طرف چه حسی داره،،، تسلیم محض باشه کافیه. 

بعضی ها شاید خوب بلدن همتنی رو، اما در کنارشون دل امنیت رو احساس نمی کنه، ارتباطی سرشار از ترس ایجاد می کنن هر لحظه پای نفر بعدی میاد وسط ماجرا. 

میگه حالمو خوب کن، باهام همتن شو میگه داغونم همتنی باهاتو میخوام. چون به هیچ زنی حسی ندارم تو رو هر جوری که هستی هر چقدر هم داغون می خوام 

میگم همتنی باید حس امنیت و ارامش به هر دو طرف بده باید حال هر دو رو خوب بکنه وقتی میدونم با خوب کردن حال تو، حال خودم بد میشه، مگه مرض دارم 

برای همتنی اولویت خودمم

دوست داشتن آدما چه شکلیه؟ 

نود در صد از ادمها در مسآله تن، نفرت انگیز و چندش اورن. 

اینو پیرزنه میگه.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کلیپ رزمی و اکشن Mandy گروه تلگرام AndroidP30 وبلاگ یاسر Animechan مجمع خیرین فرهنگ فاطمی ساسان بهادرخان فروشگاه مدروز