خانواده ای هستن تو قبیله ی من، دو تا پسر دارن، وقتی بچه بودم عاشق پسر اولیه بودم، یه عشق بچگانه، فقط چون پسره قدش بلند بود و خرخره ش وقت حرف زدن حرکت می کرد، برام جذاب بود. دوس داشتم عروسشون شم اما دختر زیبایی تو قبیله بود که تونست دل پسره رو ببره. چن وقت قبل مادر خانواده اومد سراغم و سر یه هفته نشد که شدم عروسشون، عروس اولیه رفته بود سراغ زندگی دیگه ای. فکرشو بکن چل ساله شدم عروسِ یه عشقِ کذایی، همزمان برادرشوهرم که سی سالشه هم نامزد کرد هفته قبل جفتمون عقد کردیم یعنی چارتایی همزمان. وقتی پدر شوهرم و زنش داشتن حرف میزدن شنیدم که شرط رضایتش اینه بچه دار نشیم، من که چل هستم مطمئنن مادرشو نیستم، اما از عروس دومیه امضا گرفتن مادر نشه. اما برادرشوهرم نمیدونه، از دیشب تا حالا دنبال فرصتم، بهش بگم. شوهرم گفت بهتره دخالت نکنی، با بابام درنیفتی بهتره. گفتم نامردیه همه بدونیم، اون فقط ندونه. رفتم با پدرشوهرم صحبت کردم گفت، چرا من داماد بودم اجازه نداشتم پدر شم؟ گفتم پس پسرات چی ان؟ گفت برای زنم هستن. گفتم چرا فقط پسر دومیت ندونه چی به چیه؟ حالا که همه میدونیم به او هم بگیم دیگه. 

مادرشوهرم کلی لباس دخترونه برای من و جاریم دوخته، دامن کوتاه چین پلیسه مشکی با بلوز دکمه دار آستین توری. همشم میگه تن کنید عکس بگیرید، شدم عین دختربچه ها. هیچ رقمه هم کوتاه نمیاد. میگمش مادرشوهرجان شما که دختر دوس داری با شوهرت صحبت کن از شرطش بگذره.

نگاه عاقل اندر عروسی بمن انداخت و گفت بجای اصلاح پدرشوهرمادرشوهرت برو زودتر لباستو عوض کن بیا ببینمت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دستگاه تصفيه آب دانلود تحقیق ایران افزار کمپانی دارو سازی مرک اناهیتا چت | چت روم اناهیتا پزشک آنلاین Tiffany تعمیرات تخصصی کنترل تکنیک امرسان emerson ادبی