وقتی به دیدنش رفتم، خیلی سال از ندیدنامون می گذشت. پیر شده بود. اما هنوز چاق بود، ابروهاش کم پشت و کمرنگ شده بود، و کلی از موهاش سفید و رنگ پریده،
پر از ناامیدی بود انگار اما نگاهش هنوز رگه هایی از زندگی درش بود. داشتم به تغییرات چهره ش نگاه می کردم که یهو خندید. خنده م گرفت. گفت بی خیال دخترجان.
شروع کرد با صدای قشنگش به حافظ خوانی. و من یاد خاطره چند سال قبلم افتادم اولین باری که دیده بودمش. تو قبیله پیچیده بود که دختر زیباییه، و خیلی مهربون. مشتاق شده بودم ببینمش، رفتم کلبه ی اونها، ته جنگل بود. خوذش درو برام وا کرد. تصورم بود با زیبایی خارق العاده ای روبرو میشم. اما گویا مردم قبیله م تعریفشون از زیبایی کاملا با تعاریف هنرشناسی مغایرت داشت. دختری با قدی کوتاه و سری بزرگ، چشمهای درشت و کج و معوجی داشت که به رنگ زیتون بود. بینی بزرگ و لبهایی نامتناسب.عینک ته استکانی هم به صورتش. نفهمیدم چیه این چهره زیباست. موهای پرپشت و فرفری . پوست روشن و رنگ چشماش، شاید اهالی قبیله رو به غلط انداخته بود. بهش گفتم تانیا چرا همه میگن تو خوشگلی؟ خندید، غش غش خندید و گفت همه رو جادو کردم. گفتم فایده ش چیه؟ تو که تنها زندگی می کنی. گفت، مگه هر کی خوشگله باید حتما ازدواج کنه؟ گفتم خب اره دیگه، گفت ما خوشگلا زن هر کسی نمیشیم و دوباره خندید.
حالا همون زن، اما پیر و نازیبا روبروی من نشسته بود. دوسش داشتم، با همه نفرتی که از سالها پیش تا الان درونم رشد کرده بود.
باور داشتم تا زنده س هیچ دختری تو قبیله ازدواج نمیکنه. برای همین دخترای زرنگ و باهوش از قبیله رفته بودن.
تانیا باهمه مهربونی بی نهایتی که داشت، همه دخترای قبیله رو جادو کرده بود.
و من هم حتی بعد از اینهمه سال.
.
درباره این سایت