یکیشون منم. اینجا که هستم با اینکه چندتا کلبه و کلبه نشیناش برای خودمه، اما هیچوقتِ خدا راضی نیستم. هر جایی که نباشم، همونجا برام بهترین بنظر میاد.
یکی از ساحره های قبیله، بهم گفت، اگه نمیتونی بی منت کمک کنی به اهالی قبیله، بهتره کمک نکنی اصلا. گفت کارارو برای دل خوذت انجام بده، بی توقع. اما من پیرزن حریصی ام، برای رسیدن به جواب مورد نظرم محبت میکنم. وقتی دخترم خواست بره شهر، با خشم زغال ریختم پشت سرش که تنبیه بشه، و مزد ترک کردنمو بگیره اون حق نداشت زحمتای منو ندید بگیره، ازش متنفر شدم. کوچکترین کاری که در قبال دیگری انجام میدم برای پاداشیه که مدنظرمه. و الا کینه ی اونها رو به دل می گیرم.
یکی از ساحره ها برام یه قبر مخصوص ساخته. میگه تو خیلی زود خواهی مرد. کاری نداری تو قبیله. میگه تا فرصت داری دل بکن از متعلاقتت. متعلقاتت.
خیلی سخته یهو وسایلم بی صاحاب بشن.
چرا آدما نمیترسن از خوابیدن
اگه بخوابن و هرگز بیدار نشن چی؟
دوس دارم به اتفاقای بعد از مرگم فکر کنم. و تصویرسازیشون کنم.
خواب بوی مرگ داره. مرگ دور و برمو گرفته.
.
.
.
درباره این سایت